پریشب تو کوچه یه سگ دیدم، طبق معمول شکمش تخت بود و چسبیده بود به پشتش. به زور می خواست کیسه زباله ای رو با خودش بکشه ولی نمیتونست. ماشین و پارک کردم و دم در از مادرم نون لواش گرفتم یواش یواش رفتم سمتش هرچی گذاشتم جلوش خورد و معلوم بود همچنان جا داره تا اینکه
تا اینکه یه پرشیا توش مرد و زن و بچه عین جت، یه جوری از کنار ما رد شدن و پیچیدن تو کوچه که من و سگه در وهله اول یه دور پریدیم هوا و در وهله دوم نزدیک بود کله هامون بخوره به هم! طفلک سگه جوری ترسید که در رفت.
برادر نفهم من! انسانیتی توی وجودت نیس که یه لقمه نون بذاری جلو کسی، خیالی نیس، حداقل سنگ پیش پای بقیه ننداز. زن و بچه ت تو ماشین بودن و پس فردا رفتی تو دیوار خودت ضرر میکنی از ما گفتن.
درباره این سایت